غمگین بودم که چرا کفش ندارم
مردی را دیدم
که پا نداشت
***
غم آدمو متفکر می کنه
تفکر آدمو عاقل می کنه
عقل زندگی رو شیرین می کنه
***
بینش بدون عمل رویای محال است
عمل بدون بینش کابوس است
***
مرد عاقل یکی می شنودو ده تا می فهمد
***
احمق تا نمیرد شفا نمی یابد
***
میخی که بیرون بزند، چکش می خورد
***
غورباغه ی ته چاه چیزی از دریا نمی داند
***
حتا میمون ها هم از درخت می افتند
***
آب ریخته به سینی برنمی گردد
مشابه فارسی: آب رفته به جوی باز نمی گردد
***
کسی که دو خرگوش را دنبال می کند،یکی راهم نمی گیرد
مشابه فارسی:بایک دست نمی توان دو هندوانه برداشت
***
پایداری، قدرت است
معنای مشابه در فارسی: مرد آن است که در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیاب باشد
پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی ؟
گفت : فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام
گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی ؟
گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام
گفت : اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک ؟
گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام
گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای
گفت : هم از باده خور بیزارم ، هم از باده ام
گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی ؟
گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام
گفت : پس شاید قماری کرده ای ، پولی برده ای
گفت : من در راه برد و باخت پا ننهاده ام
گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای ؟
گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام
گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب ؟
گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام
گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول ؟
گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام
گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط ؟
گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام
گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر ؟
گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام
گفت : بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی ز چیست ؟!
گفت : یک زن داشتم ، اینک طلاقش داده ام
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند ، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند
اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم ، فهم دیگران برایمان مشکل تر و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ به مراتب سر سخت تر و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصممتر است
سنگ ، پشت اولین مانع جدی می ایستد
اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد
در زندگی معنای واقعی سرسختی ، استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد
گاهی لازم است کوتاه بیایی
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت
اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی
ولی با آگاهی و شناخت و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت