انشای دانش آموز کلاس دوم دبستان
ما حیوانات را خیلی دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف میزنیم ،
بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد میکند، مثلا امروز
بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می
خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟
چند روز پیش وقتی ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا یک تاکسی داشت می زد به
پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه
هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی زن دایی، بابایمان هم گفت:
برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی آقاهه از بابایمان خیلی گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ
کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی
بپری به مردم؟
ما نتیجه می گیریم که خیلی خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که
نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و در موردشان حرف بزنیم و و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده
بودیم چه کاری باید می کردیم.
عشق ما دهکده ایستکه هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و نه به روز
و جنبش و شور و حیات
یک در آن فرو نمی نشیند
هنگام آن است که دندانهای ترا در بوسه ای طولانی چون شیری گرم بنوشم
تا دست تو را به دست بگیرم
از کدامین کوه بایدم گذشت تا بگذرم
از کدامین دریا می بایدم گذشت تا بگذرم
روزی که اینچنین به زیبایی آغاز می شود
{به هنگامی که من آخرین کلمات تاریک غمنامه ی گذشته با شبی که در گذر است به فراموشی باد شبانه سپرده ام}
از برای آن نیست که در حسرت تو بگذرد
تو بادو شکوفه و میوه ایای همه ی فصول من
بر من چنان چون سالی بگذر تا جاودانگی را آغاز کنم
روزی به رهی دخترکی بود خفن
چون کبک ِ خرامان قدمی روی چمن
صد جور مکمل به رخش مالیده
از عزت ِ نفس ، سر به سما ساییده
یک مانتو به تن داشت چه گویم از آن
از چهار طرف کوته و تنگ و چسبان
بر روی سرش روسری ای بود ، عجب
طولش به گمانم نرسد نیم وجب !
شلوارک برمودایی هم بر پا داشت
آنجا که نباید بشود ، پیدا داشت
آهسته به او گفتمش ای یار عزیز
ای دختر ِ خوب و پاک و محجوب و تمیز
این چیست به تن کرده ای و نیست لباس
آراستگی یه چیز و مد چیز ِ جداس
با عشوه بگفت پاسخم اوبا این حرف
"اصلاح نموده ام ز الگو ، مصرف"
گر نیت صرفه جویی داری ای زن
اصلا نکن این لباس را هم بر تن
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها
درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند : از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و
اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها خواست که در این
کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند... وزراء از دستور شاه تعجب کرده و
هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند ! وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود
بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه
کیسه اش پر شد... اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و
احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن
نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود... و وزیر سوم که اعتقاد
داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر
نمود !!! روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی
وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به
مدت سه ماه زندانی کنند...!!!
شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ...؟