--> سوتی ها شنیدنی!!! - مهربانه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مهربانه

سوتی های شنیدنی :: 11 ::

ما یه فامیل داریم خیلی مذهبیه ، یه 7-8 سال هم اسیر بوده.....یه شب مهمونشون بودیم یکی از دوستای زمان اسارتشم پیدا کرده بود مهمون کرده بود.. اسم زن این فامیلمون سمیه است اسم دخترشم زهرا.....ما نشسته بودیم زنشم تو اشپزخونه بود. این فامیلون داد زد سمیه جان یه چند تا چایی بیار .اینا هم دادن چایی رو دخترش زهرا اورد..این بنده خدا هم فک کرد اسم دختره سمیه است....
تا اخر شب هی میگفت سمیه خوشگله یه بوش به من نمیدی عروس گلم؟؟؟؟؟این فامیل ما هم اتیش میگرفت :))))

 

سال دوم راهنمایی بودم از دبیر عربیمون متنفر بودم (اونم همینطور:دی)همیشه اذیتش میکردم اونم هی بم نمره کم میداد!یه روز بدونِ اینکه حرفی بزنم الکی انداختم بیرون دعوت ولیم کرد!(اینم بگم که کلاس ما طبقه دوم بود)هفته بعدش یه سطل ماست خریدم و زنگ که خورد رفت پایین از بالا ماستو ریختم رو سرش!!! خلاصه سرِ این جریان دعواهایی داشتیم.ولی خلاصه امروز بعد 6 سال از جلو خونشون که رد شدم دیدم فوت کرده!خیلــــــی گریه کردم.امیدوارم منو ببخشه. :"(

حدود سه هفته پیش رفتم یه مسواک نو خریدم, همیشه هم روی مسواک اسممو می نویسم که اشتباه نشه, امشب رفتم که مسواک بزنم, دیدم بابام اونجاست داره مسواک میزنه, دنبال مسواک خودم گشتم, پیداش نکردم, خواستم از بابام بپرسم ببینم مسواکم رو ندیده, که دیدم مسواکم تو دستشه, یه لحظه برقم گرفت, گفتم بابا, این مسواک منه, امشب اشتباهی برداشتی میگه, نه من سه هفته از این استفاده میکنم, گفتم, خوب این اسم منو روش نخوندی, میگه چرا... مگه تو هم مسواک میزنی؟ , بعد با همون لبخند داره مسواک میزنه, میگه نترس بابا کچل نمیشی. من :| بابام :-D

مادر بزرگ من معلم بوده بعد یه شاگرد داشته همیشه اول مشق و اخرشو می نوشته وسطشو نمی نوشته یه روز مادر بزرگم عصبانی میشه می گه:تو راجع به من چی فکر میکنی؟
بعد یکی از بچه ها می گه :خانم من بگم چی فکر می کنه؟
مامان بزرگم فکر می کنه واقعا می دونه .میگه:بگو
بچه میگه:خانم فکر می کنه شما خری!!!!

یه روز مهمون داشتیم، برا ناهار قرمه سبزی درست کردم،یه دفعه تصمیم گرفتیم ناهار رو ببریم در دامن طبیعت بخوریم!(اینو بگم اولین بار بود بعد ازدواج میخواستیم بریم بیرون ناهار بخوریم،خیلی ناشی بودم)رفتیم جایی که با خونمون زیاد فاصله داشت، وقت ناهار شد،دیدم ای دل غافل برنج رو نیاوردم، خیلی ضایع شدم، نگاه کردم دیدم قاشق هم نیاوردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!هیچی دیگه، رفتیم از یه خانواده اون نزدیکی نون گرفتیم،تیلیت کردیم تو قرمه سبزی!!!!!!!!!!!!!!!!!با سر از کاسه غذا میخوردیم. الان خیلی وقته از اون ماجرا میگذره، ولی اون بنده خداها دیگه نیومدن خونمون!!

یه روز نصفه شب خواستم برم دستشویی خواستم خوابم نپره چراغو روشن نکردم یه دفعه پام گیر کرد خوردم زمین
حالا همه خواب...من دارم دوش میگیرم!!

 

سال اول دانشگاه یودم و برای به انتشارات کنکور هم وبراستاری می کردم. یه بارکه دو تا کتاب آمار و ریاضیات گسسنه رو باید ویراستاری می کردم به خاطر اینکه وقت نداشتم روز جمعه با مولف کتاب گسسته قرار گذاشتم. اونجایی که روز تعطیل بود، در باز نبود و یه آقایی در و برام باز کرد منم فکر کردم یه کارمند معمولیه که بنده خدا روز تعظیل اومده.
ازم پرسید که چکار دارم منم گفتم که با آقای فلانی قرار دارم.
گفت هنوز نرسیدن، راستی شما کتاب آمار و هم دیدین؟ چطور بود؟
گفتم: افتضاح بود آقا! کلی غلط داشت، هر خطشو باید از اول می نوشتم. راستی می دونین مولفش کیه؟
لبخند زد و گفت: من!
دیگه داشتم آب می شدم که رفت یه دسته کاغذ آورد و گقت میشه خواهش کنم اینا رو هم مغرضانه بخونید؟





نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط سما سماواتی