میان آن همه لطف آدمیان..کاش
کسی میگفت فردا را ..که باران میبارد
فردا که باران ببارد..
دیگر ریشه گلی نخواهد مرد
من از اینهمه مرگ ریشه
بر اواز خزان خسته ام
چشم های پنجره به صبح
فردا باز است..
فردایی که مرا شوق باران
به شکوه چشمه میرساند و ماه
و خودت خوب میدانی که راز
باران چیست...
ابری از دورها بر یادت بوسه ای زد
و چشمانم غبار هزار پنجره را با خود برد
فردا را تبسمی میکارم در راه باد
شاید گلهای لبخندم را به نسیمی
بیالاید چشمان سرنوشت
فردا را نیامده خندیدم
امشب از حجم ندیدن باران لبریز
سکوت ابرم..بی آواز و بی انگار
بی اوازو بی بهار...
بی آوازو بی چشمه
فردا را تعبیر هزار رویای آیینه کردم
در نگاه آسمان...
راز باران را فقط خدا میداند...
نه من...نه تو....نه آسمان
آنجا که خوب میداند...
باران نیاید...دریا خواهد مرد